يك اتوبيوگرافي از من!

مازيار زند
info@mzand.com


به نام خدا
يك اتوبيوگرافي از من!

عجيب وقت مي برد اين امر كتابت و امان از آنكه سه روز تعطيل تنگ هم خورده باشد و اهل بيت را فرستاده باشي تا آب و هوايي عوض كنند و تو بماني و قلم و شب و يك كيبورد فارسي دار و خطي تلفن براي اتصال به تارنماي جهاني و كاغذ باطله كني از حكايات كوتاه و آشنا . كوتاه از آن جهت كه تنها در چند سطر ميگنجانيشان و كسي چه مي داند كه لااقل بيست و پنج سال زمان مي خواهد خواندنش.
طفوليتم از محله اي در مركز شهر شروع شد . بابا جانم مي گويد :الان را نگاه نكن . توي راه آب كنار گذر ، آب مي رفت گر و گر، به جاي زباله هاي بيمارستان و از سرهنگ كمتر نبود ايل همسايگان مجاور.(شايد ملاك آدم بودن در درجه بود آن روزها كه حال هرچه بيشتر مي نگرم كمتر مي بينم حسن در درجات بالا .ما كه قسمتمان نشد خدمت زير پرچم. باشد آنان كه مي دانند بگويند از اين يادگار دوران رضا خان مير پنج).
پدرم مي گويد در محله مان خانه ها دو اشكوبه بوده اند و آجري و همه اهل كوچه با هم آشنا. تا آن كه گذشت دوران ،جايش را داد به خانه هاي چهار طبقه دلال ساز با نماهاي مرمر سپيد، كه مثل سنگ قبر مي ماند اگر اسمشان را روي آن مي نوشتند .آدمهاي عجيب و اگر گوش مي خوابانديمي شنيدي از هر طرف گويشي جديد ومي ديدي رسومي غريب.
خدا مي داند كه در باز مي شد و يك گله بچه بيرون مي ريخت از آن، به عشق گل كوچيك و شوت يك ضرب در آن هواي داغ بعد از ظهر.و دختركان همسايه كه لاجرم برادراني داشتند كه دوستشان بودي و به خاطر مردانگي مردان فيلم هاي آبگوشتي ،بد مي دانستي دوست داشته باشي ناموس دوستت را وهنوز سراغ مي گيري ازشان ، از نامزدشان ،عقد و شكم برامده شان و زبانم لال ،اميد طلاق!
دوام نياورديم آشوب همسايه مجنون را و گريختيم به محله هاي بالاتربعدها.
درهمان محل به مكتبم گذاشتند درهفت سالگي .نام يك شهيد بود بر سردرش. ياد دارم از همان اوان كودكي ، با به مدرس رفتن ما سر ناسازگاري داشتند زعماي امر: چرا زود آمدي؟ پس چرا دير آمدي؟جا نداريم !محل سكونتت به ما نمي خورد! (هرچند درست ديده بودند در ناصيه دنيا و تلويحا تشويقمان مي كردند به حجره نشيني و امر كسب براي پول دار شدن به جاي كرسي دانشگاه .)
دانش آموز شديم و طي كرديم يكي يكي يكي سالهاي سخت مدرسه را با تكاليف شب به شب ، رياضيات و املا و انشا. به ولي خود بگوييد بيايد !پسرتان شامپوهايي كه براي جبهه جمع كرده بوديم را ريخته است توي برنج ها! آب مدرسه قطع مي شود و پسر شما اين كار را مي كند! مريض است ،سر لوله آب را در كيف بچه ها مي گذارد و شير را باز مي كند! در موال ها را محكم باز مي كند و آن بيچاره اي كه آن تو نشسته باشد چهار دست و پا شيرجه مي رود روي زمين! اگر اين كار را نكند سيب گنديده و اشغال از بالاي در به سرشان مي ريزد و در مي رود. اگر بچه زرنگي نبود اخراجش مي كرديم و چه و چه وچه . ويادم است صداي طرق طروق موشكها از آسمان، صداي آژير سفيد،برگزاري امتحانات در پناهگاه تاريك مدرسه مان، شب هاي زير پله،ترس از خبر مرگ يك آشنا،موشكي كه به خانه اي خورد كه تولد بچه ها بود. شمال، خبر از بمبي كه شيشه هاي خانه مان را شكسته است.نايلون،598، جام زهر.
اولين دانه اش خوردميانه ميدان وليعهد سابق .چه جاني به در بردند پدر و همشيره.به مكتب زبانهاي بيگانه سيمين مي رفت خواهرمان .اول گذر فلسطين فعلي .به همراه پدر در راه بودند كه مي بينند جلوتر شان غرق نور شده است به يك باره و صدايي مهيب به دنبالش .به سرعت بر گشتند منزل .همه مبهوت بوديم . پدر با ته ذهني كه از دوران انقلاب وترور ها داشت حدس زد بمب گذاري باشد.تا اينكه صداي دوم ...وسوم...موشك دور برد است!
چند ماشين شديم و شبانه راه افتاديم به سمت كرج، خانه يكي از اقوام. از خواب پريدند همه نصفه شبي .مهمان نواز بودند.ما هم چند هفته اي مهمانشان بوديم. شهر به هم ريخته بود .راديو مرتب آژير مي كشيد. اعلام مي كرد اهالي كجا و كجا و كجا! فرار كنيد!
منزلمان در مجاورت مريض خانه هزار تخت خوابي بود.شير پاك خورده اي هم تخم لق كاشت در دهانمان كه مي خواهد بخش ميكروب شناسي مريض خانه را بزند تا همه تهران ميكروبي شود. خانه نمي مانديم.من با پدر مي رفتم به محل كارش در قلب بخش كنترل پرواز از زمين فرودگاه مهر آباد.همكاران مي گفتند به خيال خودت پسر را آورده اي جاي امن؟ مي گفت مي خواهم پيش خودم باشد. دوران خوبي بود براي من .قاطي آن همه دستگاه و سيم و وسايل.آن هم من كه لقب مازي اديسون داده بودندم از بس لامپ و آدابتور و خازن و زنگ اخبار به هم مي دوختم.خصوصيات اتصالات سري و موازي منابع نيرو را پيدا كرده بودم. پدرم مي گفت تكنيسين هاي زير دست من هنوز نمي توانند اين كار را بكنند.
اصفهان را نمي زد.رفتيم آنجا.همان شب اولين موشك به سمت مان حواله شد.اين بار عظمت صدا از خواب پراندم.
اتاقي بود در خانه مادر بزرگ كه پله مي خورد و بالا مي رفت.مشغول بازي بودم با علي.اول صداي انفجار آمد.رفتم زير تخت . علي آمدم از پله ها بيايد پايين كه تمام شيشه ها در مقابلش هوار شد پايين.همه فرياد مي زدند.
رفتيم شمال، باغمان.آنجا از موشك خبري نبود.دوستمان مرتب به تهران مي رفت و بر مي گشت.هر بار سري هم به خانه ما مي زد.يك روز آمد و گفت حوالي شما را زده اند .پدر گفت مي رويم سر بزنيم.بر خلاف هميشه مخالفتي نكرد .
كوچه پشت خانه مان را زده بود.خانه هم كلاسيم بود.حالا ديگر خرابه شده بود.بعد هم كه به مدرسه رفتيم نبود.معلم كلاس سوم پرسيد از او خبر نداريد؟گفتيم موشك خورده به خانه شان و مرده. فكر كنم اشك هم ريخت خانم رضايي . چند وقت بعد پسر را ديديم صحيح و سالم است. ما هم هيچ نگفتيم.
سر كوچه را طناب كشيده بودند از ترس دزد. بقال سر كوچه، جعفر جني! شناختمان و رخصت عبور داد.شيشه ها خورد شده بود.عرض خانه مان از كف تا سقف شكافي خورده بود كه تا ده سال بعد هم هرچه رفويش مي كرديم باز ظاهر مي شد. از طرف مسجد آمدند و نايلون دادند براي شيشه ها.
بعضي شبها هم مي رفتيم تماشاي جاهايي كه موشك خورده بود.يكيش يوسف آباد بود. خانه سر نبشي كه تولد بچه ها بوده آن شب .يك تخت سفيد بچه در ميان خرابه ها تنها بودو ستونهاي آهني خانه كه مثل خمير پيچ خورده بود به هم رقص كنان در تب و تاب آتش بازي.
هر چه بود تمام شد.شك ندارم بانيانش تغاص پس مي دهند روزي.خدا مي داند چه تاثيري روي ما گذاشته است آن فرياد ها، پناه گاهها ،خاموشي ها و مرگ كه بقل گوشمان بود بي خود و بي علت.
دوران راهنمايي و متوسطه ام طي شد از زير دست استاداني كه نمي دانم چرا هر كدام يك چيز كم داشت دروجودش،حرفش،حديثش،رفتارش،نگاهش.و چه خنديديم به همه گيشان و شستيم گناهانشان را.باشد بشويند گناهمان را آنانكه درسشان مي گويم.

غول كنكور ،بعد يك سال بد . عجيب بود زرنگتر ها يي كه هزار داعيه داشتند سالها كنكور دادند بعد از ما .و من كه هيچ وقت شاگرد اول به حساب نمي آمدم نامم دردانشگاه سراسري كرمان براي تحصيل علم موادو هم آرشيتكتوري در آزاد تهران آمد . آرشيتكتوري را با هيچ چيز عوض نكردم. از دبيرستان ما فقط من و تورج پذيرفته شديم به اين رشته . با هم ثبت نام كرديم. فيروزگان دبير بنام هندسه مي گفت حيف از من كه شما دانشگاه آزاد قبول شديد! و جرات نداشتيم اين خبر ننگ را به نصرالسادات دبير ادبيات بگوييم از ترس . و هر چه بود شروع شد نشئگي سالهاي سبز دانشجويي!


از آن به بعد .همه اش كيف و سرخوشي ومستي بود .همه چيز بو داشت. حجم داشت.فضا پر بود از شميم كله پاچه و بناگوش و مغز كه قاطي عطر روغن سوخته سوسيس بندري و ماهي هاي تازه يخ واشده رنگ و وارنگ و اجق وجق سر كوچه شهرستاني ها مي شد .
من هم دانشجوي ترم صفري كه خيال مي كردم دانشجوي هنر شدم و خيلي هنر كرده ام و اگه بابا جان نفهميده بود هرچي مايعات تو قوطي اودكلنش رو، رو خودم خالي كرده بودم. مجبور بودم از روي آب كثافتهاي دور ميدون فوزيه لي لي كنم و خرامان خرامان تا پمپ بنزين خرابه جنب مريض خانه بوعلي گز كنم .
روزهاي اول وقتي سيم كشي توي آسمان رو مي ديدم و مي ايستادم گروگر،عبور ماشين برقيهاي عصر جديد روسياحت مي كردم ‚ يك احساس تكنولوژيكي بهم دست مي داد و فكر مي كردم راس راستي مهندس شده ام.ولي بعد ها اگه پولي ته جيبم مانده بود يا اگر آن روز از بابا جانم پول حسابي گرفته بودم ، ترشي فروشي سر ميدون و اغذيه عباس سگ پز و كالباس فروشي لوكس باخه رو به حال خودش مي گذاشتم و سر ميدون مي ايستادم داد ميزدم بوعلي! بعد يك ده توماني كه بعد ها شد بيست و پنج توماني و بعد هم پنجاه توماني مي گذاشتم كف دست آقاي شوفر وكلي قبل از اينكه برسم ، يك نيگاه به بقل دستي هام مي انداختم و بلند مي گفتم جناب ! دانشگاه پياده مي شيم!
البته يادمه بچه پولدارهايي هم كه به يمن مهندس شدنشون از آقاجان سبيل از بنا گوش در رفته شكم گنده , يك دانه اتول مدل بالا كادويي گرفته بودند، از زير گذر ميدان فوزيه رد مي شدند , قبل از يونيورسيته كج مي كردند تو كوچه باخه و مي گشتند دنبال يه جاي خالي واسه پارك و به همين بهانه، هم غذاي سرد باخه رو روي كاپوت ماشينشون مي خوردند,هم سر ناهار، يك موزيك ديس ديس از حدقه در رفته گوش مي كردند و هم دل كلي از دختركان لپ قرمزساقپا نماي هنري رو مي بردند يا مي رفتنازبغل سينما نپتون دور مي زدن وچشم روشني شونو يعني روشني چشما شونو، اون ور خيابون مي گذاشتن يا به ميمنت همون باباي پولدار ,مي پيچيدن تو يكي از پاركينگها و سويچ رو مي گذاشتن كف دست گاراژچي و مي گفتن :پسر ! تا برگردم عروسش كن!
از تمام كيف ماشين سواري ، فقط هول دادن مراكب قراضه دوستان و رفيقان بود كه به ما مي رسيد والحق راضي بوديم ما هم به رضاي خدا. رفيقم ن هم تو همون دوره ها يك جيپ لگن خريده بود و من كه خيال مي كردم كلاس تو لگن بودنه , كلي كيف مي كردم .
يادمه س پرايد داشت , م اپل سوار مي شد, اين اواخر ح رنو خريده بود , از دختر ها هم ز پاترول داشت كه يك بار سر زمين نقشه برداري ,كوبيديم تو لاستيكش تا صداي دزدگيرش در بياد و مجبور شه از ته باغ بدود بياد ببيند چه خبر شده كه ما تا بياييم سوار پيكان ع بشيم و در بريم , سر رسيد و ديد هفت هشت تايي چپيديم توي يك ماشين و يكجور ضايعي نيگامون كرد.كم كم ما هم مجوز درايوري مون رو از اداره ماشين گرفتيم و چشبوندين خودمون رو به بچه بابا پول دارهاي هم سلكي.البته سواري آوردن هم دردسرهاي خودشو داشت .ما كه هنوز پول تو جيبي بگير بوديم و پا شدن صبح زود ,تلخ تر ازدم مار بود واسمون ,تلق تلق ، ساعت نه صبح از خواب مي پريديم و تا آبي به سر و رو بزنيم و زلفي نامرتب كنيم وكليد ماشين رو كش بريم و آتيش كنيم و برسيم مجتمع وليعصر , شده بود يازده صبح و جاي پارك واسه يك فولكس هم پيدا نمي شد چه برسد به كمرشكن اين جناب ! بايد از دور برگردون سينما نپتون دور مي زدي و بيخ رو گذر مريضخونه ,تو پياده رو پارك ميكردي و دل به دريا مي زدي و دعا مي كردي آجان لامراد وقت نشناس نيادو پنج هزار تومان پول سياه تخت شيشه جلوي چهار چرخت نچسبونه . گرچه ما هرچي سند رو سياهي داشتيم حوالت به مرور زمان مي داديم و مي انداختيم گردن باباي بيچارمون .
از قضا اين اواخر برگه عدم خلافي گرفتيم ديديم كلي صفر زير برگه انداخته اند,همه اش هم دور از جون نوشته بود دماوند. من هم با يك قيافه حق به جانبي كه يك ژست آرشيتكتوري چسبوندم بغلش ,از زير جريمه ها در رفتم و گفتم :باباي من !عزيز دلم !تو كه مي دوني من به عمرم دماوند نرفتم كه تا حالا...
تا برسم‚ از دور چشم مي دوختم به پرسپكتيو گذر دماوند و نم نم كه سه عمارت چند اشكوبه وليعصر رو مي ديدم يك ذوقي توي دلم مي كردم و ياد دود چراغ خوردنها و سقلمه ها و سيخونكهاي ننم مي افتادم كه جلوي عمه و عموو خاله و در وهمساده مي گفت نگاه كن فلاني واسه خودش مهندس شده ! دختر كيكيك نديدي دكتر شد
روزهاي اول روم نمي شد بگم تواين ساختمون درس مي خونم . هنوز پنجره هم نداشت كلاسها ‚ اولين درسمونم ساعت هفت صبح با ض بود كه علم التصويرمي گفت . درست شنبه صبح هفتم مهر . وسطهاي كلاس هم يك ماله به دست تو بالابر فكستنيش نشسته بودو جلوي پنجره بالا پائين مي كرد .يه لبخندي هم همش گوشه لبش بود!نمي دونم ار حقوقي كه سر برج بهش داده بودند خوشحال بود يا تو دلش مي خنديد به اين همه بچه سوسول بالاشهري كه تو يه ساختمون خرابه نيشستن و ژست گرفتن!(البته حالا كه از دورتر به موضوع نگاه مي كنم مي بينم صدبار تا حالا شده كه از تو پنجره بيرون رو نگاه كنم ولي تا حالا از بيرون توپنجره رو نگاه نكردم. شايد يه چيز خنده دارتوش باشه!
مي گفتن تبعيدتون كردن . انقدر سر چهارراه وليعصر راه رفتيد و قر داديد كه يه چيزي خورد تو سرتون و حالا مجبوريد قاطي پسرجوادهاي معارف و ادبيات و روانشناسي و دختر چادر سياهاي سيبيلوي ابرو پاچه بزي خبرنگاري و ارتباطات و ادبيات عرب پرسه بزنيد . يادمه به لفظ مباركشون مي گفتن هنري ها نجسن تا اينكه بعد از چند تا دعواي جانانه، وقتي حسابي كتك خورديم تازه از طرف يزرگترمون به جوجه بسيجيهايي كه تازه يك ميل كرك پشت لبشون سبز شده بود ابلاغ كردن كاري به اين نازپروردگان بالا شهري نداشته باشين ‚ قهر ميكنن ها!
ياد منشي گروه ر و مكتب دار اعظم ب هم به خير. به گمونم به اندازه همه عمرش تو اون چند ماه به ما وعده داد و ما از همش كيف كرديم ...
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30828< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي